دلنوشته
سلام مولای مهربان من ..
میدانستی تمام ثانیه های حضورم در هستی با حضورت در هستی- گره - خورده … آنچنان با منی که گاهی خودم را هم فراموش می کنم …
نمی دانم من تو را بی نهایت دوستدارم یا تو من را
.. اما فکر کنم - تو - بیشتر من را دوستداری
چرا که اکثر اوقات فکرت را ، یادت را ، خیالت را ،
صدای قدم هایت را ،
شور جاریه حضورت را به سراغ دل من میفرستی
که بدانم چقدر به یاد من هستی و مرا دوست داری ..
جانم به قربان دل مهربانت مولای من ..
می دانم این هزار و چند سال را هم بهانه ی دوست داشتنم در پرده ماندی که انسان شوم و به نزدیکیه دروازه ی انتظارت برسم ..
کاش من هم ترا همین اندازه دوست
می داشتم تا لااقل یک سال نه یک ماه نه یک هفته نه
یک روز نه یک ساعت را با یاد تو بگذرانم ..
برایم دعا کن مولای من که تا آمدنت ،
من ، هم به شکوه انسانیت برسم…