یاد شهدا
” یاد شهــــــــــدا “…
والفجر یک بود.
با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم .
مرتب بی سیم می زدیم بهش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟»
وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود.
نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد.
رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم بهش سلام کنیم .
رنگ صورت مثل گچ سفید بود
چشم هایش هم کاسه ی خون .
توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید.
بد جوری سرما خورده بود.
تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت :
« به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛
مگه قبول می کنه؟»
شهید مهدی باکری