گل بومادران
?مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می رفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله می کند و یکی از بره ها را با خود می برد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز می کند و روی سنگی می گذارد و با چوب دستی دنبال گرگ می دود. از کوه بالا می رود تا در کوه گم می شود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمی بیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا می کنند، دخترک بزرگ می شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می گردد، تا اثری از او پیدا کند.
گل های ریز و زردی را می بیند که از جای پاهای مادر روییده، آن ها را می چیند و بو می کند.
گل ها بوی مادرش را می دهند، دلش را به بوی مادر خوش می کند …
آن ها را می چیند و خشک می کند و به بازار می برد و به عطارها می فروشد.
عطارها آن ها را به بیماران می دهند، بیماران می خورند و خوب می شوند.
روزی عطاری از او می پرسد:
“دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
دختر بدون این که فکر کند، می گوید :
گل بو مادران !