گفتگوی ماندگار
استاد پناهیان :
یک روز تو خونه با پسرم مشغول توپ بازی بودم ، که وقت اذان شد .
بهش گفتم : خب ، الان اذان گفتن، باید برم نماز بخونم .
_ ای بابا ؛ بیا ادامه بدیم !
_ نه دیگه ، الان اذان شده باید برم نمازم بخونم .
بعد میام ادامه میدیم .
_ پسرم گفت من هم بیایم ؟!
_گفتم نمی دونم ، اگر می خوای بیا !
_ بابا،آخه الان برام سخته نماز بخونم ، دوست دارم بازی کنم.
_ منم گفتم اتفاقا برامنم سخته!!!
من هم بازی برام شیرینه .
ولی چون خدا خواسته ، باید بگم چشم .
_ عه ….واقعا برای تو هم سخته ؟
_ بله !
_ اگر برات سخته ، پس چرا الان می خوای بری نماز بخونی ؟
_ گفتم ؛تا آدم کار سخت نکنه که آدم نمیشه.
می خواهم آدم شم
_ پسرم گفت
پس من هم میام نماز بخونم .
تمام شد ؛ ما دیگه توخانه به کسی نگفتیم نماز بخون .
باید درک کنی که خدا می خواهد با نماز حال تو را بگیرد .
حال خودت را بده به خدا ، بگو قبولت دارم !
می خواد بزنه ؟ بذار بزنه .
مگر نماز چقدر سختی داره ؟
مگه موقع بلند شدن و نماز خواندن چقدر سختی دارد ؟
مگه از نماز دزدی نکردن چقدر سختی داره؟
مگر چقدر سخته که آدم به اندازه کافی برای نماز وقت بگذاره
نگو ” عجله دارم ” کجا می خواهی بری ؟
همه رزق و روزی و منافعت دست خداست ! از خدا حساب ببر