کرامات شهدا
کرامات شهدا?
برادر بزرگ تر گفت: علي اين همه جبهه بودي، بس نيست!
مي داني مادر، چه قدر انتظار كشيد تا برگردي.
علي جواب داد، بايد بروم، من نمي توانم بمانم.
چند روز بعد، دخترم آمد، گفت: مادر، علي رفته!
گفتم: بدون خداحافظي با من، نمي ره….
رفتم دم در، كيفش را روي دوشش انداخته بود و روي پله ها ايستاده بود. كمي آجيل توي كيفش گذاشتم. اشك در چشمانم حلقه زد. هنوز بالاي پله ها ايستاده بود. سريع به اتاق برگشتم تا اشك مادرانه ام، مانع رفتنش نشود و مرددش نكند. وقتي از اتاق بيرون آمدم رفته بود.
رفت و پانزده ماه از او بي خبر مانديم. يقين پيدا كرديم كه علي ما هم جزو شهداي عمليات رمضان است. برايش مراسم ختم گرفتيم بي اين كه نشاني از پيكرش داشته باشيم. همان شب هاي مراسم علي بود كه خوابش را ديدم، كنار حوض نشسته بود.
گفتم: علي! تو نمرده اي؟
گفت: نه مادر! مي بيني كه زنده ام! پس چرا اين جا نشسته اي؟
گفت: آخه توي باتلاق افتاده بودم، آمدم اين جا دست و پايم را بشويم… سال ها گذشت، سال ها انتظار.
ماه رمضان بود، سالگرد عمليات رمضان و سالگرد علي. سيزده سال از آن روز گذشته بود خبر رسيد، بياييد پيكر علي در تفحص باتلاق هاي جنوب، به دست آمده است!
راوي : مادر شهيد علي هوشيار