چیز سیاه روی سر!!
چیز سیاه روی سر!!
- مامان!
مامان!
من از این چیزای سیاهی
که روی سر این خانوماست می خوام!
والا اولش وقتی دختر بچه ی کوچولوی توی پارک با اشاره به خانم و خواهرم که با من راه می رفتن این جمله رو به مامانش گفت خیلی تعجب کردم که این بچه حتی اسم چادر رو هم نمیدونه!
ولی وقتی مامانش دستشو گرفت و کشون کشون از ما دورش کرد و جوابشو داد ,
اون تعجبم از بین رفت که هیچی!
از این متعجب شدم که بچه ای توی این سن با همچین مامانی چطور از چادر خوشش اومده!!
آخه
مامانش بهش گفت:
- اه! از اینا خوشت اومده؟
بعد انگار که به کیسه زباله ای که گربه پاره ش کرده باشه و بوی بد ازش میاد نگاه کنه به ماها یه نگاهی انداخت و ادامه داد:
- پاشو !
پاشو بریم دخترم! اینا که می بینی اُمُلن!
جالب بود
بچهه هم که انگار یه عروسک خوشگلو توی ویترین مغازه دیده باشه و بخوادش, گریه می کرد و به چادر ماها اشاره می کرد.
خلاصه
آخرش بچهه به زور مادرش از ما دور شد و حتی ما نتونستیم بهش بگیم که
عزیز دل!
این «چیز سیاه روی سر» همون چادره!
کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است