من دوباره متولد شده بودم
امروز صبح قرار بود برم سمت بهارستان؛ یه عکاسی قدیمی و چند تا عکس از تهرون قدیم ازش بگیرم. برای نهار هم با دوستم قرار داشتم و عصر هم افطار خونه مادر بزرگ بودیم. روز پر کار من اما یه تفاوت بزرگ با دیروز داشت. از جمعه قبل منتظر چهارشنبه و کمپین آزادی خواهی زنان شجاع کشورم بودم. حتما شما هم شنیدید یا حتی به این جنبش مدنی پیوستید.
آره چهارشنبه های سفید❗️
من هم با لباس هدفمند که سریع بشه یه جوری تبدیلش کرد به بی حجابی و زود هم به حالت قبل برگرده یعنی مانتوی جلوباز آستین کوتاه و یه تاپ و ساپورت و شال سفیدم از خونه زدم بیرون و حدود ۱۱ رسیدم بهارستان.
به ساختمون بلند قسمت اداری زل زده بودم و منتظر دوستم بودم که یهو صدای شلک گلوله بلند شد، هراسان اطرافمو برانداز میکردم و دست پاچه شده بودم که دیدم از طبقه چهارم ساختمون بهم شلیک شد. اول که فکر کردم خواب هستم و بعد از این که با انگشت جای گلوله روی پام لمس کردم و بعدم خون، باورم شد تیر خوردم.
داشتم از ترس قالب تهی می کردم؛ همه چی واقعی بود و ساپورتم غرق خون شده بود. خانمی کمک کرد و شالمو باز کرد و دور رانم بست. زدم زیر گریه حجاب نداشتم اونم کجا؟! کنار مجلس اما با چه وضعی! در حال مرگ❗️
مدام صدای گلوله میامد و دیگه چیزی یادم نمیاد از محیط اطراف، نه میدیدم و نه میشنیدم. من بودم و خودم و یک عمر زندگی؛ تمام گذشتمو سرزنش می کردم تا به چهارشنبه سفید رسیدم و بلند فریاد زدم آخه الان مسیح علی نژاد لعنتی، جون من براش مهم نیست!؟ آزادی من براش مهمه؟؟ داشتم زار میزدم.
یاد اون پلیس ضد شورش افتادم؛ وقتی شب جشن پیروزی انتخابات جلوش میرقصیدیم و بهش فحش می دادیم و یک صدا میخوندیم: تفنگت را زمین بگذار.. براش زبونک انداختم، اون اما فقط گفت: این تفنگ برای امنیت و آرامش خاطر شماست.
چقدر جاش خالیه چه نگاه نافذی داشت. هنوز داشتم چشماشو میدیدم که یاد اون شهید مدافع حرم افتادم که پوسترش تو دانشگاه نصب شده بود. من با ماژیک روش نوشتم ببین پول با آدم چکارا میکنه، برای پول جونشونم میدن این گدا گشنه ها؛ وای تا این از خاطرم گذشت بدنم سردتر شد و دهنم کف کرد.
چقدر وقیح و نادان بودم من، از کنار خاطراتم میگذشتم و افکار گذشته منو عذاب میداد. یک آن یاد حرف پرویز پرستویی تو فیلم مارمولک افتادم - اخه من که آخوندی جز اون نمیشناختم - خدا که فقط خدای آدمای خوب نیست، خدا اِند مرام، اند زیبایی، اند لطافته.
همین جمله بس بود تا من یا خدا یا خدا بگم هیچ جمله مذهبی و دعایی بلد نبودم. فقط میگفتم خدایا غلط کردم که چشمم به یه صورت آرایش کرده خورد با روپوش سفید، دکتری با دستاش داشت چراغ قوه اش رو تو چشمام میانداخت و من دوباره متولد شده بودم…