ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی
*ماجراي نبش قبر شهيد بهنام محمدي/ جسدي كه بعد از 31 سال سالم بود*
مادر شهيد محمدي ميگفت كه بهنام هر شب به خوابش ميآيد و ميگويد «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سليمان ببريد»؛ به اصرار مادر شهيد، ايشان را سال 90 نبش قبر كردند. با اجازه علما قرار بر اين شد كه پيكر ايشان از محل دفن به مسجد سليمان انتقال پيدا كند.
آيتالله جمي امام جمعه و جناب سروان دهقان با من تماس گرفتند و گفتند شما هم براي مراسم بياييد. بليط هواپيما گرفتم و براي نبش قبرش رفتيم، من و حاج آقا كعبي جلو رفتيم مادرش سمت راست من و پدرش روبروي من قرار داشتند خاك را برداشتند و رسيدند به نزديكي سنگي كه روي جنازه ايشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بيل را كنار بگذاريد، چون استخوانهاي اين بچه قطعا در اين مدت پوسيده، و اگر تكهاي از اين سنگ روي آنها بيافتد استخوانها از بين ميرود. بگذاريد من با دست خاك را كنار بزنم و استخوانهايش را سالم برداريم».
آرام آرام با دستانمان خاك را كنار زديم و به سنگ رسيديم، وقتي كه سنگ اول را برداشتيم، با پيكر سالم شهيد مواجه شديم، من كه در همان لحظه از حال رفتم، مادرش هم غش كرد؛ باور كردني نبود، انگار كه اين بچه يك دقيقه پيش خوابيده است؛ بعد از 31 سال هنوز زانويش خون ميچكيد.
مادر شهيد محمدي، پيكر نوجوان شهيدش را ساعات زيادي در آغوش خود گرفته بود، و حاضر نبود او را از خود جدا كند؛ او ميگفت «مردم! اين بچه بوي گلاب ميدهد؛ چرا ميخواهيد از من جدايش كنيد؟ مگر نميبينيد كه تمامي اعضايش سالم است؟ پس چرا ميخواهيد او را دفن كنيد؟ مگر شما از دست بچه من سير شدهايد»؛ واقعا صحنهي عجيبي بود.
من سال گذشته مادر بهنام را ديدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهي كردم؛ اين بچه قبل از اينكه جايش را عوض كنيم هرشب به خوابم ميآمد و با من حرف ميزد، و ميگفت “جايم را عوض كنيد، من از دوستانم دور افتادم"، اما از وقتي كه جايش را تغيير داديم، ديگر مثل قبل به خوابم نميآيد»؛ من به ايشان گفتم «آيا شما ناراحتي كه او خوشحال است»؛ گفت «خوشحالم از اينكه كه او خوشحال است، اما ناراحتم كه چرا هر شب نميبينمش». ما چنين عزيزاني را داشتيم، كه همه بايد قدر اين افراد را بدانيم.
*"شهدا شرمنده ایم*