ماجرای دختر بدحجابی که به دیدار شهدا میرود
ماجرای دختر بدحجابی که به دیدار شهدا میرود
وقتی کنار مزار یکی از شهدا می نشیند و شروع میکند به گلاب پاشیدن و زمزمه کردن با شهید، آنقدر این صحنه ناهمگون و عجیب به نظر می رسد که بی اختیار به سمتش می روم، دختر بدحجابی که می گوید این برنامه هر پنجشنبه شب او است.
آرام آرام راه می آید و یکی یکی مزار شهدا را از نظر می گذراند، کنار یکی از سنگهایی که نام شهید روی آن حک شده می نشیند و شروع به بازکردن درب شیشه گلاب میکند.
همین که عطر دلنشین گلاب ریخته شده به روی سنگ برمی خیزد، او نیز زیر لب شروع به زمزمه می کند، نمی شنوم چه می گوید، آنقدر این صحنه برایم ناهمگون و عجیب است که بی اختیار به سمتش می روم، دوربینم را که می بیند، شروع به جمع و جور کردن لباسهایش می کند، به او اطمینان خاطر می دهم که بدون اجازه او کاری نمی کنم.
می پرسم با شهید نسبت داری؟
می گوید: نه، این کار هر پنجشنبه من است که به گلزار شهدا می آیم و به روی مزار یکی از شهدا گلاب می ریزم و گل میگذارم.
علتش را جویا می شوم؟!
جواب می دهد: یک بار که از مشکلی رنج میبردم، گذارم به این سمت افتاد و پس از کمی درددل با یکی از شهیدان حس خوبی پیدا کردم، البته مشکلم نیز چند روز بعد حل شد و این عادت شیرین برایم ماند و اگر هفته ای نشود که بیایم حالم دگرگون میشود.
به او میگویم: فکر نمی کنی اگر نوع پوششت عوض شود شهدا خوشحال می شوند، زیرا رعایت پوشش اسلامی زنان جامعه، یکی از سفارشهای همگی آنان بوده است!
تنها نگاهم می کند و به فکر فرو میرود.
با یک خداحفظی کوتاه او را تنها میگذارم و او همچنان در فکر است، بعید نیست دفعه بعد همینجا زنی را پیچیده در صدف چادر ببینم که آرام آرام راه می آید و یکی یکی مزار شهدا را برای نشستن از نظر می گذراند.