حیا گوهری است که در من پایه های حجاب را میسازد
نگاهی به آینه می اندازم…
لبخندے از سر رضایت بر گونه ام مینشیند
چشمڪی به خدا میزنم و قربان صدقه خودم میروم:هزار ماشالله.فتبارک الله احسن الخالقین…
حال…کافی است چادرم را بر سر کنم،هفت الله اکبر،دیگر چه شود…
از زیباییم ماه شب چهارده قایم میشود…
چادرم اینگونه است…
بر سر هر که بنشیند دست نیافتنیش میکند..
یک جور دیگر زیبایش میکند،یک جور دیگر خاصش میکند یک جور دیگر معصومش میکند…میان آن مشکی ژرف بر روی سرم،انگار از صورتم نور میبارد…
چادرم را جمع میکنم و بیرون میزنم…به مسیرم نگاه میکنم،هر ازگاهی محکم تر نگهش میدارم…انگار میتوانم با او خودم را مصون نگاه دارم.خط میکشم روی زشتی های جامعه ام،پاک میکنم نگاهایی را که دوست ندارم،آرامم میکند…یک تیکه پارچه است…میراث بانویم،فاطمه(س)…
رد میشوم از میدان تیر نگاه های گوناگون…اما نگاه دیگران را با خودم نمیکشم…حرف و حدیثی درست نمیکنم،کسی هم از جانب من به گناهان احتمالی آلوده نمیشود،از اینکه حرمت و احترام من آنگونه که باید حفظ میشود و من حقیقی ام دیده میشود…لبخند میزنم..
تو هم اینگونه عاشق این “من حقیقی"میشوی…نه چیزی که بی آنکه بدانم،درست کرده ام تا به عنوان خودم به تو بفروشم…آن وقت می بینی زیبایی من چگونه نثار تو خواهد شد…
حیا گوهری است که در من پایه های حجاب را میسازد و حجاب عشقی است که قرار است من را از همه پنهان کند و به تو برساند…
من نگاه پاک تو را میخواهم