حجاب خیلی وقته هویت منه
زنگ آخر سر کلاس، آروم تووی گوشم گفت موافقی بعد مدرسه بریم یه گشتی توو خیابون بزنیم و بستنی بخوریم؟
یواش، طوری که معلم نفهمه گفتم باشه اما مامانم نگران میشه، باید زود برم خونه…
کلاس که تموم شد بهم گفت بیا بریم اول یه آبی به سر و رومون بزنیم، تو هم چادرتو بردار، توو کافه که این تیپی نمیشه رفت…!
دلم لرزید، این حجاب خیلی وقته هویت منه… [من و چادرم با هم پارک میریم، مهمونی میریم، کلی هم با هم رفیقیم…]
نگاهش کردم و با یه لبخند دوستانه گفتم: من با حجاب حس بهتری دارم… چادر من خیلی هم خوشگله…
هیچوقت حس خوب اون روز بعد از مدرسه رو یادم نمیره… حس رضایت، حس آرامش… آرامش، از یه اعتقاد قوی و پاک…