• مواظب باشیم که خوب بنویسيم •
روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت
در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد؛
و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد
پدر به محض دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت:
” با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم.
چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست.
من، برای اینکه برای او آب بیاورم، گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم
و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم”
امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم،
پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خوردهای برایم آب آورده
حال درآینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می داند و بس!
نیکی به پـــدر و مــادر
داستانی است
که ما آن را مينويسيم
و فرزندانمان
آن را برایمان حکایت می کنند .!.
• مواظب باشیم که خوب بنویسيم •