دلنوشته
السلام علی المهدی…
بدون مقدمه سفره ی دلم را میگشایم آقا جان.
?دلی که پراز زنگار گناه است.
حسرت زده ام مهدی جان..
حسرت شیرین همرکابی شماو یاری رساندنتان،وجودم را آرام آرام میخورد.
حسرتی که تبدیل به واقعیت نمیشود.
به گمانم این حسرت شیرین را با خود ببرم تا ته دنیا…
دلم گرفته مهدی جان!
ازاینکه بی ابا دلتانرامیشکنم و زیر آماج گناهانم قرارمیدهم.
جالب این است که هنگام معصیت،ککم نمیگزد و یاد شما نیستم
جالب نیست!تلخ است،زهر است.
نمیدانم…
خودم هم نمیدانم تاکدام روز باید دور از شما زندگی کنم.
آنقدر شرمنده و روسیاهم که از صحبت با شما خجالت میکشم.
میدانم که مهربانیدوازخطاهایم میگذرید
اما…
دلم طاقت این همه دوری را ندارد.
حالا من مانده ام و یک دنیا آرزوهای خوب…
?من مانده ام و وظایفی که انجام نداده ام و آرزوی یاری رساندن شمارا که از دور نوازشش میکنم.
خسته ام مهدی جان!
اما خوب میدانم که خستگی شما یک عمر طولانی قدکشیده و تمام غصه ها را یکجا میخرد.
میدانم که دلت گرفته مهدی جان.
از بی وفایی من و امثال منی که شیعه ات هستیم.
?واینک،شما هستی که منتظری و در انتطار صبح ظهورت نشسته ای…
میدانم که همچون پدری مهربان،خطاهای فرزندانتان را میبخشیدو به رویشان نمیآورید.
هزاران بار دستان ناتوان مرا گرفته ای.اینبار هم بگیر دستانی که مسیر را گم کرده اند.
سلامتی و تعجیل در فرج مهدی فاطمه
صلوات