زن گل است
امام علی علیه السلام:
زن، گُل است… پس در همه حال، با او مدارا كن، و با او به نیکی معاشرت نما، تا زندگیت با صفا شود
وسائل الشيعه، جلد ۱۴، صفحه ۱۲
امام علی علیه السلام:
زن، گُل است… پس در همه حال، با او مدارا كن، و با او به نیکی معاشرت نما، تا زندگیت با صفا شود
وسائل الشيعه، جلد ۱۴، صفحه ۱۲
تهذیب نفس، شرط درک خدمت امام زمان (عج)
آیت الله بهجت :
در تهران استاد روحانیی بود که لُمْعَتَیْن را تدریس می کرد، مطّلع شد که گاهی یکی از طلاّب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می شود.
روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانی می شود، مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود.
و عصبانیت آقا نیز تمام نمی شود.
روزی آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد می گوید:
«آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهی دارند.» آقا یادش می آید و تعجّب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است.
از اینجا دیگر یقین می کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می گوید: بعد از درس با شما کاری دارم.
چون خلوت می شود می گوید: آقای عزیز، مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان (عج) مشرف می شوید؟
استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید.
استاد می گوید: عزیزم، این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند چند دقیقه ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند.
مدتی می گذرد و آقای طلبه چیزی نمی گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدّت، صبر آقا تمام می شود و روزی به وی می گوید:
آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟
می بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می کند.
آقا می گوید: عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودی (وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبینُ)
آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید:
آقا فرمود: لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقتِ ملاقات بدهیم، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می آیم
دلنوشته
موعودا! ديرهنگامى است كه چشمان انتظار به راهت دوخته و جان و دل به شرارههاى اشتياقت، سوختهايم .
باغ آرزوها بهشوق بهارروىتو خزانها را مىشمارد و چكامههاى خونين شقايق را مىنگارد;
نرگسها داغ هجر تو بر سينه دارند;
عروسان چمن جز به مژده جمال دلارايتسر زحجله عيش برنيارند;
اى دستدست كردگار!
معراجنشينى بگذار از پرده غيبتبه درآى و رخسار محمدى بنما;
كه خيل منتظران در فرودست وعيدهاى دنيايى ، چشم بر بلنداى وعده ديدار تو دارند. اى گوشوار عرش الهى!
آرمان انتظار را به ك ولهبار صبر و يقين ، بر دوش مىكشيم و به ترنم آواى ظهور سرخوشيم ; هر صبح و مسا، ياد طلوع تو را در سينه مىپرورانيم و پرتو چهر تو را در ديده نقش مىزنيم.
اى اميد بىپناهان ، بيا … بيا . از ثرى تا به ثريا، دلهاى بىقراران ، شيداى يك نگاهت .
از سوىتا ماسوى جانهاى بىپناهان ، نثار قدمهايت .
بيا و روزهداران غيبت را به افطار فرج بنشان و قضاى عهد انتظار را دستى برافشان.