دلنوشته
دلنوشته
مولاے من هنوز هم نتوانستهام پاسخ معادلات چند مجهولے بیمعرفتیام را بیابم.
آخر چگونه میتوانم مختصات حضورت را در پهناے گیتے پیدا كنم؟!
كشتے شكستهاے میگفت: «آیا در این ظلمت شب و در هیاهوے نعره امواج خورشانِ بلا، ساحل نجاتے هست؟»
گفتم: «صبح، آن هنگام كه خورشید حیات بدرخشد و امواج خروشان را بشڪند، ساحل را در یك قدمیات خواهے یافت».
و صبح در راه است؛ همراه سوارے كه آسمان، منتهاے قامتش است؛ ستارگان، غبار جامهاش؛ بادها به فرمانش؛ لشكر زمان به دنبالش و بیرق صلح، به دستانش…
هنوز خاطرة كسوفت، امید طلوع دوبارهات را نوید میدهد. داستان هجر تو، داستان عجیب حضور شب در میانة روز بود؛ آن هنگام كه در پس پردة ابر، پنهان شدے و روز را از دیدار آشنایت بینصیب نمودے. دوازده قرن است كه چشمان بیرمق دنیا، خورشید درخشان را در صحراے ظلمانے حیرت نمیبیند
هنوز خاطره كسوفت، امید طلوع دوبارهات را نوید میدهد. داستان هجر تو، داستان عجیب حضور شب در میانة روز بود؛ آن هنگام كه در پس پرده ابر، پنهان شدے و روز را از دیدار آشنایت بینصیب نمودے.