خاطره ای از همسر شهید بابایی
#آخرین_پرواز…
.
سوار اتوبوسا ميشديم که بریم عرفات…
گفتن عباس زنگ زده…
صداشو که حداقل ميتونستم بشنوم…❤
بدو بدو اومدم سمت هتل…
دیدم يه صف ۱۵…۱۶نفری درست شده کنار تلفن…
واسه صحبت با ?…عباس من…?
بالاخره گوشيو رسید به من…
گفت:"سلام مليحه…❤
شنيدم لباس احرام تنـته…داريد میرید عرفات…
التماس دعا دارم…
واسه خودتم دعا کن…از خدا صبر بخواه…
ديگه منو نمی بینی…
برگشتی نکنه ناراحت بشی…
نکنه گريه کنی…
تو بهم قووول دادی ملیحه…❤”
گفتم:
.
#من_و_یک_لحظه_جدایی_ز_تو_آنگاه_حیات…
#آن_قَدَر_صبر_به_عاشق_نسپرده_است_کسی…
.
به همين راحتی عباااس…؟
ديگه تمومه…؟”
گفت:"آره…تمومه…از خدا صبر بخواه…”
اون حرف ميزد و من میباریدم…
اون از رفتن میگفت و من تو سر خودم ميزدم…
دست خودم نبود…
گفت:
“با مامانت،حسين،محمد و سلما نميخوای صحبت کنی…؟”
گفتم:"هییییچ کی عباااس…?
فقط خودت حرف بزن…❤
آخه من چجوری برگردم و دیگه نبینمت…؟!”
گوشی از دستم افتاد…
اونقده زار زده بودم که از حال رفتم…
سرمو کوبيدم به ديوار…
داشتم ديوونه میشدم…
هم اتاقيام ميپرسیدن چی شده…؟!!!
هیییچ کی نمیدونست چی بينمون گذشته…
.
#پخته_است_روزگار_چه_آشى_براى_عشق…
#او_میرود_و_من_پرم_از_اشک_پشت_پا…
.
هنوز بعد من يکی داشت با عباس صحبت ميکرد…
گوشی رو ازش گرفتم…
“عباااس…❤
من نميتونم بهت بگم خداحافظ…
بهم بگو من بايد چیکارکنم…؟
به دادم برس…”
چیزی نگفت…
ديگه نه اون ميتونست حرفی بزنه نه من…
همينجور مثه بهت زده ها گوشی دستم بود…
وقتی گفتم “خداحافظ” گوشی از دستم افتاد…
خانوما اومدن و منو بردن…
.
(همسر شهید،عباس بابایے)
کپے بدون ذکر منبع ممنوع??
INsta:eshq.alayhessalam
#سالروز_شهادت?