داستانک
داستانک
گفته اند ذوالنون مصري که از عرفاي بزرگ است گفت: روزي به کنار رودي رسيدم، قصري ديدم در نزديکي آب. از آب طهارتي کردم
چون فارغ شدم چشمم بر بام قصر افتاد که دختري بسيار زيبا بر آن ايستاده بود.
خواستم او را بشناسم گفتم اي دختر تو که هستي؟
گفت اي ذوالنون چون از دور تو را ديدم فکر کردم ديوانهاي، چون طهارت کردي و به نزديک آمدي فکر کردم عالمي، و چون نزديکتر آمدي فکر کردم عارفي.
و اکنون به حقيقت نگاه ميکنم ميبينم نه ديوانهاي، نه عالمي و نه عارف.
گفتم چطور؟
گفت اگر ديوانه بودي طهارت نکردي و اگر عالم بودي به زني نگاه نميکردي و اگر عارف بودي دل تو به غير حق به کسي ميل نميکرد و غير از حق را نميديد.
اين را بگفت و ناپديد شد. فهميدم که او انسان نبود بلکه فرشتهاي بود براي تنبيه من که آتش در جان من اندازد.
و از سخنان اوست: “دوستي با کسي کن که به تغيير تو متغير نگردد.” “بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال.”