وای بر دل زینب
آنقدر گیجم ؛ امروز که زمان و مکان برایم بی معناترین مفهوم هستی شده…
از همان وقتی که عکست را دیدم تا به همین الان، یک لحظه… نه تصویر خودت..!
نه تصویر شمر زمانه هزاره سوم از جلوی چشمانم کنار نمی رود.
و من داغدار شما که نه…!
داغدار همسری هستم که عکس تن بی سر مردی را دید که مٱمن آرامشش بود _ تنی که حالا شبیه اربابش بی سر است…
_ آنقدر برایم این حجم از ظلم غیرقابل درک شده است که هر جوری با خودم دو دوتا چهارتا میکنم هیچ جوره حساب و کتابهایم جور در نمی آید…
_مگر می شود انقدر سنگدلی؟!
_مگر می شود این حجم جاهلیت؟!
بگذار واقعیت را بگویم…
مُحَرم که می شد ؛ مشکی هایم را تنم میکردم،با هیئت محلْ نوحه ها را زمزمه میکردم و شاید قطره اشکی و برگشتن به خانه….
اما!!! امروز عکس شما را دیدم….
وای….وای…..وای که اگر سر ارباب را هم اینگونه از تن جدا کرده باشند!
من با شما شهید بزرگوار فقط یک چشمه از مظلومیت اربابم را دیدم و اینگونه بهم ریخته ام…
و…
“” وای بر دل زینب “”
و…
“” وای بر من که تا به امروز نمی دانستم محرم چیست"” کربلا چیست “”
وای بر منی که نمی دانستم 3ساله ای که بی پدر می شود یعنی چه?!
..
وای بر منی که از حسین(ع) فقط شنیدم. ~
هیچ وقت گوش ندادم.!
هیچ وقت درک نکردم.!
آنقدر گیج و گُنگم که حتی جمله ها در مغزم ردیف نمی شود… ذهنم پر است از تصویر پسر بچه ای 3ساله که همین دیروز خبر شهادت پدرش آتش به دل خیلی ها زد.
_ذهنم پر است از تصویر 3ساله ای که پدرش برای ما و اسلام رفت و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
_ذهنم پر است از تصویر 3ساله ای که پدرش رفت برای ما،و ما مردم هنوز خودمان را پیدا نکردیم چه برسد به دینمان!
_ پسرت که بزرگ شود جوابش را چه می دهند؟
_ بزرگ که شد به او بگویند پدرت را مظلومانه سر بریدند ولی شال های دخترانمان جلوتر که نیامد هیچ،عقب تر هم رفت??!!
_پسرت که بزرگ شد بگویند پدرت رفت که اسلام بماند اما…
ما داریم خودمان با دست خودمان دین را از زندگیمان بیرون میکنیم؟
_پسرت که بزرگ شد بگویند پدرت رفت که نگاه بیگانه به ناموس کشورت نیفتد ولی زنان کشورت هر روز از خود بی خود تر می شوند و برای همه جلوه گر تر؟
پسرت که بزرگ شد و پرسید چرا پدرم رفت؟ بگوییم رفت که کسی دستش به حق مردمان نرسد ولی از خودمان حق مردم را می خورند. از خودمان مال مردم مردم را اختلاس میکنند و سهمشان می شود از سفره انقلاب؟
_پسرت که 7 ساله شد ؛ مدرسه که رفت و همه پدرها به دنبال فرزندانشان آمدند و تو نیامدی… چه جوابی قانعش می کند؟
_ چهارشنبه های سفید متمدنا ىمان، اختلاس های سر به فلک کشیده مان، ولایت پذیری های دست و پا شکسته مان، خود باختگی فرهنگی مان…
_ پسرت 20 ساله که شد ؛ سوار تاکسی بشود برود دانشگاه.. راننده تاکسی از مشکلات اقتصادی بگوید و آخرش تمام مسافران و راننده متفق القول شَوند که جز با تغییر نظام، جامعه درست نمی شود و در ذهنش با خودش بپرسد پس پدر من برای چه رفت؟؟
_نمی دانم…. نمی دانم… نمی دانم…
انقدر امروز گيجم که نمی دانم.. اما یک چیز را خوب فهمیدم ؛؛ زمانه و اعتقادات همه عالم که زیر و رو شَود ….. باز هم از مظلومیت رفتن و شهادت پدرت کم نمی کند… مگر می شود مثل حسین شهید شد و با او محشور نشد؟، مگر می شود خیمه باشد، خنجری در دست شمر زمانه هزاره سوم باشد و سر بریده ای باشد و حسین آن جا نباشد؟؟؟
_ مگر می شود مظلومی میان این همه ظالم باشد و خنجری زیر گلویش و 3 ساله ای آن کیلومتر ها چشم به راه پدرش و حسین آنجا نباشد،؟
_ مگر می شود برای دفاع از حرم خواهرش اسیر دست شمر ها شوی و حسین آن جا نباشد؟
_ مگر می شود خنجری زیر گلوی مظلومی برود و تیزی اش رگ بزند و حسین آن جا نباشد؟؟
_مگر می شود تن بی سرت زیر دست و پا لشکریان شمر زمانه رود و حسین آنجا نباشد؟؟
شما با حسین (ع) رفتی….
شما مثل حسین (ع) رفتی..
شما برای دین و کشورت رفتی…
و…
“” وای بر من “”
اگر از امروز دردم_ دغدغه ام دین نباشد…