چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
بسم رب الشهدا والصدیقین
یک بار خانوم جوانی آمد بچه ی دو سه ساله اش را آورده بود خودش همم نیامده بود یکی از بسیجی ها آورده بودن گفت «بچه اش مریض است مطمئن تر از شما نمیشناختم بهش بگویم برود»
ما آن روز ها آزمایشگاه نداشتیم.امکانات آن چنانی هم نداشتیم.من از روی علامت های ظاهری بچه تشخیص دادم که تیفویید و حصبه دارد.گفتم«اگر می شود،اگر میتوانید،بچه را بفرستید پاوه.آن جا آزمایشگاه بهترمی تواند تشخیص بدهد.یا مطمئن تر.»
مادرش گفتـ«نه، الان ممکن نیست.همین جا یک کاریش بکنید.»
درمان را شروع کردیم.سریع کارکردیم. و بچه زود خوب شد و رفت گذشت.
یک روز حاجی مرا خواست.یعنی گفتند «فرماندهی در نودشه تورا میخواهد.»
سریع از بهداری رفتم آن جا،دیدم حاجی خندان است.خیالم راحت شد.آمد پیشوازم گفت«بنشین»
نشستم.ازهر دری حرف زد و اخرش گفت«بگو ببینم!توی این مدت مریض خاصی را درمان کرده ای؟»
گفتم«نه.فقط مردم عادی.همان طور که شما امر فرموده بودید.»
گفت«بچه چی؟یک بچه را درمان نکرده ای؟»
گفتم«چرا.مشکلش خاص بود.درمانش کردیم رفت»
گفت«حالا بشنو تامن برات بگویم»
گفتم«بگوشم»
گفت«باورت میشود این بچه بچه ی کسی بوده که اسلحه طرف من و تو گرفته بود؟»
گفتم«جدی؟»
گفتـ«مادرش از راه کوه چند بار می رود پیش شوهرش توی یکی از این دره ها،میگوید بچه خیلی حالش بدست،دارد میمیرد.شوهرش می گوید بچه را بیاورش این جا ببریم پلنگانه.میگویند طرفای کامیاران دکترهست.بارآخری که مادرش می رود پیش شوهرش می گوید بچه خیلی حالش خراب است.میگویند یک دکتری هم این پاسدار ها دارند خیلی خوب ست،خوب کارمیکند،خوب درمان میکند.بهداری هم زده اندشوهرش گفته امتحانش ضررندارد.بچه را ببر ببیندش.بچه را
می آورند پیش تو و…»
گفتم«من هم درمانش میکنم.داروهای طولانی مدت می دهم بش»
گفت«بچه که خوب می شود مادرش می رود پیش شوهرش شروع می کند از تو و کارت تعریف کردن.طوری که باعث می شود شوهرش،یعنی رییس یک گروه سی نفره،با دو سه نفر دیگر حرف ماها را بزند و بلند شوند باهم بیایند تسلیم شوند.تسلیم این ها آن قدر مهم بوده که بقیه را سست میکند.بخصوص نیروهای زیر دستش را.اگر بدانی تسلیمی ها چقدر زیاد شده اند.اگر بدانی…»
آری!درس_بگیریم
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
یادبگیریم با مردممون با هرگرایشی که هستن مدارا کنیم نه اینکه حرفشون و قبول کنیم، وحدتمون رو حفظ کنیم وثابت کنیم اسلامی و انقلابی بودن یعنی خوش اخلاق بودن!
راوی:مجیدحامدیان
برگرفته از کتاب به مجنون گفتم زنده بمان(شهیدهمت)