این یک معامله با خداست.
روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت و عسلها درون بشکه بود. پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت :
?از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت.
?سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد. آن مرد تعجب کرد و گفت : از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی.
تاجر جواب داد :
?ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم به او میدهم.
?اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست و مجسم میکرد که صدقه او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد ، هر آینه لذت دهنده بیش از لذت گیرنده بود
این یک معامله با خداست.