یا ابا عبدالله الحسین
خادمت را گر چه طفل کوچکی باشد سزاست
زائرت در پیشگاهش قامت و سر خم کند
خادمت را گر چه طفل کوچکی باشد سزاست
زائرت در پیشگاهش قامت و سر خم کند
مهدی جان
بارها از همہ جا و همہ ڪس رانده شدم
ایڹ تو بودے ڪه مرا باز پناهم دادے
این همہ قلب تو را با گنہم خوڹ ڪردم
باز تا آمدم از راه، تو راهم دادے
واسه ی چی اینقدر شهید میارن؟
سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:این روزها شهدای زیادی رو پیدا می کنن و میارن ایران، به نظرتون کار خوبیه؟
کیا موافقن؟
کیا مخالف؟
اکثر دانشجویان مخالف بودن، بعضیا میگفتن: ولمون نمی کنن…
گیر دادن به چهار تا استخون…
ملت دیوونن
بعضیا میگفتن: آدم یاد بدبختی یاش میوفته
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحانی جلسه قبل نبود همه ی بچه ها سراغ برگه هایشان رو گرفتن ولی استاد جواب نمی داد
یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت: استاد برگه هامون رو چیکار کردی؟! شما مسئول برگه های ما بودی
استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمی دونم کجا گذاشتم
همه ی دانشجویان شاکی شدن
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟
گفتن:چون واسشون زحمت کشیدیم
درس خوندیم
هزینه دادیم
زمان صرف کردیم
هرچی که دانشجویان می گفتن استاد روی تخته می نوشت استاد گفت:برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هر کی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت و بعد از چند دقیقه با برگه ها برگشت استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد
صدای دانشجویان بلند شد
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین؟ چون تیکه تیکه شدن!!!
دانشجویان گفتن:استاد برگه هارو می چسبونیم
برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت: شما از یک برگه آچار نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کنید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرده و فرستاده جنگ، الان منتظر همین چهار تا استخونش نباشه…
بچه اش رو می خواد حتی اگه خاکستر شده باشه
چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد و همه از حرفی که زده بودن پشیمون شد
تنها کسی که موافق بود دختر شهیدی بود که سالهاست منتظر باباشه