پر پرواز من
پر پرواز من
هر وقت که روسری را بر سر می اندازم کودکم می گوید: دَ دَر…
می گویم: نه مادر… الله اکبر…
اسباب بازی مورد علاقه اش وخوراکی و مهر اضافه هم می گذارم کنار سجاده!
به برادرش سفارش های لازم را می کنم، بعد روسری را با گیره سفت کرده، ساق دست هم می پوشم.
الله اکبر…
هنوز سوره ی حمد را تمام نکرده ام که بر می خیزد، گوشه ی چادرم را گرفته و به دور خود می پیچد.
چند روزی است وقتی به رکوع می روم، سرش با سینه ام برخورد می کند، می فهمم که قد کشیده!
منتظر است به سجده بروم تا روی گردنم بنشیند!
آرام پایین می آورمش تا سجده دوم را به جا بیاورم، خوراکی را به دستش می دهم، باز سجده و باز می نشیند!
نماز می خوانم اما دعایم این است که آن یکی به سراغم نیاید!
رکعت چند بودم؟!
بعد نماز، روی پایم می نشیند، با کمک انگشتانش تسبیحات می گویم.
یک کتاب دعا برای خودم و یکی برای او، کتاب دیگری را قبول نمی کند!
چند بار دعا را قطع می کنم، برای جواب دادن به سوال، آوردن اسباب بازی جدید از داخل کمد، رساندن کودکم به دست شویی و….
دعا می خوانم اما بغض گلویم را گرفته، خدایا آن از نمازم این از دعا…
یاد امام خمینی می افتم…که در اتاق مخصوص با فراغ بال به عبادت می پرداخت، باید هم به آن مقام معنوی برسد…
حالا اشک هایم سرازیر شده….
امام به عروس خود گفته بود: من حاضرم ثواب نمازهایم را بدهم به تو، تا ثواب یک روز نگه داری و تربیت بچه ها را به من بدهی..
دعا تمام می شود…اشک ها را پاک می کنم… بچه ها را در آغوش گرفته و به دنبال بازی می رویم.