آوای دل

خانهتماس ورود

خدایا چگونه آغاز کنم

ارسال شده در 19 تیر 1396 توسط ترنم در بدون موضوع

​عجب متن قشنگی?
گفتم خدایا چگونه آغاز کنم؟؟؟

گفت به نام من

گفتم خدایا چگونه آرام گیرم؟؟؟

گفت به یاد من

گفتم خدایا خیلی تنهایم؟؟؟

گفت تنها تر از من؟

گفتم خدایا هیچ کسی کنارم نمانده؟؟؟

گفت به جزمن

گفتم خدایا از بعضی ها دلگیرم

گفت حتی ازمن؟

گفتم خدایا قلبم خالیست

گفت پرکن از عشق من

گفتم دست نیاز دارم

گفت بگیردست من

گفتم با این همه مشکل چه کنم؟؟؟

گفت توکل کن به من

گفتم احساس میکنم خیلی ازت دورم

گفت نه،نزدیکترین به تو ،من

گفتم برای آرزوهایم چه کنم؟؟؟

گفت تلاش و به امید من

گفتم خدایا چرا اینقدر میگويی من؟؟؟

گفت چون من از تو هستم و تو از من??

نظر دهید »

عفاف وحجاب

ارسال شده در 19 تیر 1396 توسط ترنم در بدون موضوع

نظر دهید »

داستان آموزنده

ارسال شده در 19 تیر 1396 توسط ترنم در بدون موضوع

​در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند 

که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز 

پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را آزار ميداد.

فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است .

هنگامی که موعد کوچ رسید مرد 

به همسرش گفت ؛

مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری 

غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند 

و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد!

همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! 
همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت 

و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد 

و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت 

و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند 

که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت 

و اوقات فراقت با او بازی میکرد 

و از دیدنش شاد میشد.
وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر 

برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول 

استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت 

پسرم را بیاور تا با او بازی کنم 

زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم !

مرد به شدت عصبانی شد و سر او فریاد کشید 

که چرا اینکار را کردی…!

همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم 

زیرا بعدها، او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی 

و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری..!
حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد 

و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش 

و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه 

گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده 

وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. 

مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده 

و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان 

سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از 

گزند گرگها حفظ کند.

مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ 

اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد 

و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد…

*انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود!اگردوست داشتی به عشق مادرت بفرستش?
ماااااااااااااادر❤❤مادردوستت دارم❤❤

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 1364
  • 1365
  • 1366
  • ...
  • 1367
  • ...
  • 1368
  • 1369
  • 1370
  • ...
  • 1371
  • ...
  • 1372
  • 1373
  • 1374
  • ...
  • 1508
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

آوای دل

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث
  • احترام به والدین
  • احکام
  • اخبار و رویدادها
  • اخلاقی
  • اذکار و دعاها
  • اعیاد ومناسبتها
  • امام زمان(عج)
  • بدون موضوع
  • بسم الله الرحمن الرحیم
  • بیداری از خواب غفلت
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • حجاب وعفاف
  • حدیث نوشته
  • حفظ قرآن
  • خداوند تبارک
  • خرافات
  • دانستنی های پزشکی
  • دهه ولایت
  • روانشناسی کودکان
  • روایات
  • سخن امیرالمومنین
  • سخنان بزرگان
  • سخنان مقام معظم رهبری
  • سلامت بانوان
  • شهدا شرمنده ایم
  • صلوات
  • طب سنتی
  • طلبگی
  • عبادت و بندگی
  • عکس نوشته
  • غدیر
  • فاطمیه
  • قرآن
  • متفرقه
  • محرم
  • محرم
  • مذهبی
  • نماز
  • نهج البلاغه
  • همسرداری
  • پزشکی
  • پزشکی
  • پژوهشی

Random photo

راهکار رفع افسردگی و اضطراب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟