آوای دل

خانهتماس ورود

چگونه ابراهیم مرا به دوستی با خود برگزید

ارسال شده در 6 مرداد 1396 توسط ترنم در بدون موضوع

?چگونه ابراهیم مرا به دوستی با خود برگزید ?

سلام
ماجرای من و ابراهیم
قصه ی درازی داره…
.
.
.
اینجای ماجرا فکر کنم بدرد همه بخوره
.
.
.
مدتی بود احساس میکردم از همه جا رونده شدم
من رو نه کربلا نه نجف نه … دعوت نمیکنن
یعنی پیشنهادش دم گوشم بود
ولی نمیشد برم.
.
احساس میکردم شهدا هم من رو کنار گذاشتن
.
تقریبا هیچ کسی جوابمو نمیداد
اواخر هم اتفاقاتی افتاد که بوی نرفتن به راهیان نور رو میداد
.
خسته و نا امید
ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود
توی هر مراسمی می رفتیم من دل شکسته پناهم شده بود حضرت زهرا سلام الله علیها
گریه امانم نمیداد
نمیدونم چی شد که این نیت افتاد به دلم
آخرین قطرات اشکی که از چشمانم جاری می شد رو نیت میکردم به نیت شهید هادی برای بانوی بی نشان
میدونستم ابراهیم عاشق بانو بود و هست
چند مجلس عزا این کار رو کردم
.
نمیدونم چی شد
انگار کار خودشو کرده بود
همه چیز عوض شد
عنایت هایی که بماند تا بماند…

#أین_عمـــــــــــار
.::کانال شهیـــد مدافع حرم عمــــــار بهمنی::.
https://telegram.me/shahid_ammarbahmani

نظر دهید »

خبر فوری_اما نمادین

ارسال شده در 6 مرداد 1396 توسط ترنم در بدون موضوع

?خبر فوری☘ اما نمادین!?

?بازگشت حاج احمد متوسلیان به خاک میهن?

در نخستین ساعات بامداد دیروز، پرواز شماره ۵۴۵ بیروت_تهران در فرودگاه امام خمینی(ره) به زمین نشست.
در حالیکه توی هواپیما مهمان مهمی نشسته بود، سالن انتظار فرودگاه مملو از مقامات طراز اول لشکری و کشوری بود.
انبوه مردم هم اومده بودن. هواپیما ساعت ۵:۳۰ صبح در فرودگاه نشست. حدود نیم ساعت تشریفات اولیه فرود و باند پرواز طول کشید تا اینکه درب خروجی هواپیما باز شد.
چشم بعضی ها پر از اشک بود و بعضی ها هم مات و مبهوت به پلکان هواپیما نگاه میکردن. بالاخره لحظه شماری تموم شد. درسته!
حاج احمد متوسلیان بود که از پلکان هواپیما می اومد پایین. صدای صلوات و تکبیر، فضای سالن رو پر کرده بود. حاج احمد که جمعیتو دید، حیرون موند. این همه جمعیت برا چیه؟ این همه مردم…
یه کسی از توی سالن انتظار، که ظاهراً از صاحب منصبان نظامی بود، سریع خودشو به پایین پلکان هواپیما رسوند و منتظر موند تا حاج احمد بیاد پایین. همینکه به هم رسیدن، با آغوش باز همدیگرو بغل کردن و کلی هم خوش و بِش کردن.
حاج احمد همچنان حیرون بود و انگار دنبال شخص خاصی می گشت.
اون فرد نظامی(سردار)، ازش پرسید: چیه حاجی؟ دنبال کسی میگردی؟
حاج احمد گفت: حاج ابراهیم کو؟ همت رو میگم؟ نیومده؟
اشک توی چشمهای سردار حلقه زده بود. نمیدونست چی بگه. خودشو کنترل کرد و با یه لبخند معنی داری گفت:
حاج ابراهیم شهید شده. همون موقعی که تو رفتی، حاج ابراهیم هم دوام نیاورد و پر کشید.
یواش یواش به سالن انتظار نزدیک میشدن. همه منتظر بودن که باهاش روبوسی کنن. یا عکس یادگاری و سلفی بگیرن. ساعت تقریباً ۷ صبح بود که بعد از کلی احوالپرسی و سلام و صلوات، از طرف وزارت خارجه، یه ماشین مرسدس بنز مشکی شش درب آوردن جلوی فرودگاه. حاج احمد داره نزدیک میشه. راننده درو براش باز میکنه. حاج احمد که انگار حیرتش بیشتر شده بود، رو کرد به سردار و گفت: یعنی من باید توی این سوار بشم؟ سردار میگه: آره، چطور مگه؟ حاج احمد راهشو کج میکنه و میره به سمت یه تویوتا قدیمی که از طرف سپاه برای تدارکات اومده بود اونجا. میگه من با همین میرم. سردار هم چیزی نگفت و رفت نشست کنار حاج احمد توی همون تویوتای قدیمی.
حرکت کردن به سمت محل اسکان.
ساعت حدوداً ۷:۳۰ صبح بود. مردم در حال آمد و شد به سمت محل کارشون بودن. حاج احمد که توی ماشین نشسته بود و با حیرت به قیافه مردم نگاه میکرد، به سردار که کنارش نشسته بود، گفت: فلانی! ما الان توی خاک ایران هستیم واقعاً؟
سردار که انگار بازم شرمنده شده بود، گفت: حاج احمد! دست روی دلم نذار که خونه. حاج احمد در حالی که لبهاشو می گزید و دست روی دست میزد، گفت: ای وای! ای وای! این همه جوونهای ما توی جبهه ها خون دادن که این مردم اینجوری بشن؟ عجب تشکری کردن از شهدا. دست مریزاد. سردار که همچنان احساس شرمندگی می کرد، سرشو پایین انداخت و هیچی نمی گفت. دیگه داشتن به مقر اسکان نزدیک می شدن. همینکه تابلوی جلوی در ورودی نمایان شد، حاج احمد گفت: کاش میشد اول بریم دو کوهه. اونجا بیشتر بوی بچه ها رو میده. از ماشین پیاده شدن و رفتن به سمت اتاق کار سردار.
حاج احمد پرسید: از برادر … چه خبر؟ حاج … کجاست؟ حاج آقا … چرا نیومد؟ سردار که نمیدونست چه جوابی باید بده، سرخ و سفید شد و آهسته گفت: اوضاع خیلی خرابه حاجی. تحمل شنیدنشو داری بگم؟ بعد شروع کرد به تعریف از ۳۵ سال دوری حاج احمد و اینکه کشتی انقلاب دچار چه تلاطم هایی که نشد و از اتفاقات ریز و درشت جامعه و دست آخر هم از فریب خوردگانی گفت که روزی در راس امور اجرایی این مملکت بروبیایی داشتن.
عقربه های ساعت یواش یواش به وقت اذان ظهر نزدیک میشد. حاج احمد که از شنیدن این همه اتفاقات غیرمنتظره و باورنکردنی، برافروخته شده بود، آهی از ته دل کشید و گفت: فلانی! کمرم شکست. ایکاش هیچ وقت برنمیگشتم و این اوضاع رو نمی دیدم…
?صدای اذان صبح بود که نگارنده را از خواب بیدار کرد.
متحیر از خوابی که دیده بودم، اول نمازمو خوندم و بعد فکر کردم به اینکه اگه اصحاب کهف، به اراده خدا در خواب فرو رفتن و بعد از چندین سال، اوضاع کشور خودشونو، غیر از اون چیزی دیدن که خودشون حضور داشتن، حالا هم اگه حاج احمد و امثال اون، به اذن خدا برگردن، آیا کمتر از اصحاب کهف متعجب میشن؟
اینجا بود که ناگهان به یاد وصیت نامه شهید باکری افتادم.
شهید حمید باکری توی وصیت نامه اش خطاب به همرزمانش گفته بود: ای برادران! از خدا بخواهید که شهادت رو نصیبتون کنه وگرنه افرادی که بعد از جنگ می مونن سه دسته میشن:
دسته اول: اونایی که از جنگیدنشون خسته و پشیمون میشن.
دسته دوم: اونایی که راه بی تفاوتی رو در پیش میگیرن و غرق دنیای مادی میشن.
و دسته سوم: اونایی که روی عقائدشون می مونن ولی اونقدر غصه میخورن که دِق میکنن. پس از خدا بخواهید که شهادت را نصیبتون کن.

?

نظر دهید »

نامه ای به دخترم

ارسال شده در 6 مرداد 1396 توسط ترنم در بدون موضوع

نامه ای به دختر گلم نازنین خانم

دختر نازنینم! الان که این کلمات را روی کاغذ می آورم

روز ولادت حضرت معصومه(س)، بانوی نمونه عفاف و

حجاب است. دوست داشتم در این روز مقدس که

فرشتگان به یمن این لحظات در عرش الهی شادمانی

می کنند، از تو بخواهم که در لابه لای زندگیت همواره

نام و ردپای این بانوی آسمانی بدرخشد و یاد او مثل

فانوس تو را در کوره راههای زندگی هدایت کند.

فرزند عزیزم، دختر قشنگم! در این برهه زمانی که تو در

آن قدم نهاده ای اگر چراغ هدایتت سوسو کند، ممکن

است در بین راه سنگلاخ هایی باشد که تو را برنجاند و

گاها تو را دچار سر در گمی کند به همین خاطر رشته ی

وصل بین تو و آن اسوه نجابت آنقدر باید ناگسستنی

باشد که دل نازک وصافت آزرده نشود. و چه بسا باشند

کسانی که تو را در راهی که انتخاب کردی دچار شک و

دو دلی کنند و بخواهند تو را به بیراهه ببرند اما تو باید

بتوانی با ایمانی قاطع و راسخ و رفتاری معصومه وار از

پس تمام این ناملایمات برآیی و سربلند از امتحان

بیرون بیایی.

دلبندم! من نیز در این روز از بانوی بزرگوار که مظهر

عصمت و عطوفت است می خواهم که همواره هوای

قلب پاک و معصومت را داشته باشد و دستان کوچکت

را به دستان پر مهر و پرفروغش می سپارم.

 

3 نظر »
  • 1
  • ...
  • 1318
  • 1319
  • 1320
  • ...
  • 1321
  • ...
  • 1322
  • 1323
  • 1324
  • ...
  • 1325
  • ...
  • 1326
  • 1327
  • 1328
  • ...
  • 1508
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

آوای دل

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث
  • احترام به والدین
  • احکام
  • اخبار و رویدادها
  • اخلاقی
  • اذکار و دعاها
  • اعیاد ومناسبتها
  • امام زمان(عج)
  • بدون موضوع
  • بسم الله الرحمن الرحیم
  • بیداری از خواب غفلت
  • تربیت فرزند
  • تلنگر
  • حجاب وعفاف
  • حدیث نوشته
  • حفظ قرآن
  • خداوند تبارک
  • خرافات
  • دانستنی های پزشکی
  • دهه ولایت
  • روانشناسی کودکان
  • روایات
  • سخن امیرالمومنین
  • سخنان بزرگان
  • سخنان مقام معظم رهبری
  • سلامت بانوان
  • شهدا شرمنده ایم
  • صلوات
  • طب سنتی
  • طلبگی
  • عبادت و بندگی
  • عکس نوشته
  • غدیر
  • فاطمیه
  • قرآن
  • متفرقه
  • محرم
  • محرم
  • مذهبی
  • نماز
  • نهج البلاغه
  • همسرداری
  • پزشکی
  • پزشکی
  • پژوهشی

Random photo

راهکار رفع افسردگی و اضطراب

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟